اقل: حاج آقا حسن پور سینا (زرگر و قلع زنِ ضریح جدیدِ امام رضا علیه السّلام) [19].کارِ زرگری را از یازده سالگی نزد دایی ام حاج سید مصطفی خدایی و برادرم حاج حسین شروع کردم.آنها شریک های خوبی برای خودشان و استادان دلسوزی برای من بودند. من هم سعی میکردم شاگرد خوب و حرف شنوئی برای آنها باشم و حسابی دل به کار بدهم. به سنّ هفده سالگی که رسیدم همه اساتید و پیش کسوتانِ فن زرگری و قلم زنی، تأیید کردند که من به مقام استادی رسیده ام. از بچّگی آرزوی دیدن گنبد و گلدسته های طلایی حرم امام رضا علیه السّلام را در دل داشتم. درباره ی کبوتر های امام رضا علیه السّلام و نغمه هایِ عاشقانه ای[صفحه 118]که زیر سایه ی لطف آن آقا برای یکدیگر میخواندند خیلی چیزها شنیده بودم. دوست داشتم من هم مثل آن کبوتر های عاشق، هر روز آقا را زیارت کنم و به پرواز در بیایم و دورِ سرش بچرخم و قربان- صدقه اش بشوم. وقتی دیدم سه تا شاگرد دایی و برادرم هم میل زیارت آقا امام رضا علیه السّلام را دارند از خدا خواستم. مسأله را با پدر و مادرم در میان گذاشتم، آنها هم دلیلی برای مخالفت پیدا نکردند. قرار سفر که گذاشته شد نفری سیصد تومان از دستمزدهای مان را که این چند ساله اندوخته بودیم گذاشتیم روی هم و دادیم دستِ سیف اللّه. آخر مسؤولیتها را بین خودمان تقسیم کرده بودیم و مسؤولیّت سیف الله این بود که مادر خرج باشد. یک اتاق چهارتخته تویِ مسافرخانه ای که مقابل غسّالخانه ی خیابان طبرسی بود اجاره کردیم به شبی 35 ریال. روز سوّم، قبل از اذان صبح از خواب بیدار شدم. خواستم رفقایم را هم از خواب بیدار کنم تا با یکدیگر برای زیارت و شرکت در نماز جماعت صبح حرم عازم شویم، امّا وقتی دیدم که صدای خرّ و پوفشان تا وَسط صحن اسماعیل طلا میرسد، با خود گفتم:[صفحه 119]- نه بابا! تا جایی که من اینها را میشناسم، اهلش نیستند که این موقع شب، خواب به این شیرینی رو ول کنند و بیایند حرم برای نماز و زیارت. این بود که وضو گرفتم و تنهایی راهیِ حرم شدم. هم نمازش به دلم نشست و هم زیارتش. وقتی از حرم خارج شدم و راه مسافر خانه را در پیش گرفتم احساس سَبُکی و راحتی میکردم. هوای تمیز صبحگاهی، صدای گوش نواز و روحانی نقّاره خانه ی حضرت و طلوع طلایی خورشید از سمت مشرق، بهترین و شاعرانه ترین حالاتِ روحی را برای من فراهم کرده بودند. ولی افسوس که این حال و هوا، زیاد دوام پیدا نکرد. از جلوی مسافرخانه چی که رد میشدم صدایم کرد: - آهای جوون اصفهونی! به طرفش برگشتم و سلام کردم. جواب سلامم را که داد، پرسیدم: - اتّفاقی افتاده؟! - اتّفاقی که نه، ولی رفیقات ساکهاشونو ور داشتند و شناسنامه هاشونو هم تحویل گرفتند و رفتند. گفتند تو دوست داری چند روزی بیشتر تویِ مشهد بمونی و دست آخر هم اجاره اتاق رو از تو بگیرم … مسافرخانه چی همچنان داشت یک ریز حرف میزد که سرم گیج رفت و بقیّه حرفهایش را نشنیدم. زانوهایم سُست شدند و نزدیک بود تا بخورند. عرق سردی روی پیشانی ام نشست. مسافرخانه چی[صفحه 120]پرسید: - چی شده پسر؟! اتّفاقِ بدی افتاده؟ چرا رنگت شده مثل زعفرون؟! بی آن که جوابش را بدهم از همانجا برگشتم به سمتِ حرم. توی بازارچه که راه میرفتم هوش و حواس نداشتم و گاهی تنه ام میخورد به این و آن. دست کردم توی جیب هایم، همه ی پول هایم را که چند تا سکّه بودند در آوردم و شمردم، هفت یا هشت ریال بیشتر نبود: «خدایا! حالا من توی این شهر غریب چیکار کنم؟» یکدفعه چشمم افتاد به ساعت وستندواچ نووی که پشت دستم بود. به راحتی صد تومان میارزید. کمی دلَم آرام گرفت.آن را از دستم باز کردم و به چند نفر کاسب مغازه دار نشان دادم: «آقا! اگه ممکنه این ساعتو از من گرو بگیرین و یه چهل پنجاه تومنی به من قرض بدین. به خدا این ساعت صد تومان میارز ه … » امّا طوری به من نگاه میکردند که انگار دارند به یک دزدِ حرفه ای نگاه میکنند! حالم بیشتر گرفته شد و اشک داغ به میهمانی نگاههای سردم آمد و در خانه ی چشمانم سُکنی گزید. نفهمیدم کِی رسیدم وسط صحن اسماعیل طلا، کنار سقّاخانه ی حضرت! دیگر جلوتر نرفتم و از همانجا رو کردم به امام رضا علیه السّلام و گفتم: آقاجون! اوّلین باریه که به پا بوست اومدم. جوونایِ توی سنّ و سالِ من، همین که دو زار و ده شایی دستشون میاد، میرن دنبال هرزگی! امّا من از بچگی تا حالا کارکردم و پولامو جمع کردم و اومدم زیارتت. سیصد تومن پس[صفحه 121]اندازمو دادم دستِ این سیف اللّهِ بی معرفت تا با خیال راحت بتونم ضریحتو توی بغل بگیرم و باهات دردِ دل کنم. اون هم که این جوری شد. حالام رویِ اینو ندارم که دست گدایی پیش این و اون دراز کنم. کسی رو هم که توی این شهر ندارم، مثل خودت غریبم! یا امام رضای غریب! تو رو به جان مادرت زهرا علیها السّلام دردمو دوا و مُشْکِلَمُو چار ه کن. تا وقتی مُشْکِلَمُو حل نکنی، از اینجا یه قدم هم جلوتر نمیام و دیگه هم پامو توی حرمت نمیگذارم. حرف هایم را که زدم، اشک هایم را با آستین کُتِ گشادی که بر تن داشتم پاک کردم و از همان راه بازارچه ی باریک سمتِ بَسْتِ طبرسی برگشتم به طرفِ مسافرخانه. توی راه بدجوری شکمم قارّ و قورّ میکرد. چشمم افتاد به مردی که روی گاری دستی هویج میفروخت. دو ریال هویج خریدم و شستم و همانجور که به راهم ادامه میدادم شروع کردم به گاز زدن به آنها. تویِ عالم خود بودم که ناگاه یک نفر مرا به اسم صدا زد: - حسن آقا! حسن آقا! رویم را که بر گرداندم پیرمردِ تسبیح فروشی را داخل مغازه اش دیدم که پیراهن عربی بر تن، چفیّه ای بر سر و شال سبزِ رنگ سیّدی خوش رنگی بر کمر داشت. هرگز او را ندیده بودم. به طرفش که میرفتم با انگشت اشاره، خودم را نشان دادم و پرسیدم: - با من بودید آقا؟! - بله با شما بودم. مگه شما، حسن آقا، برادر حاج حسین آقا زرگر[صفحه 122]