ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
ناقل: شیخ محمّد حسین قمشه ای قدّس سرُّه [23].
[صفحه 132]
هرگز
فکر نمیکردم که لازم شود به خاطر یک دانه ی چرکین روی یک انگشت، دست را
از کتف جدا کنند. من که غریب بودم و خیلی مشهد را نمیشناختم، ولی رفقایم
مرا به مریضخانه بردند. وقتی دکتر جرّاحی که اتفاقاً مسیحی بود دستم را
گرفت که معاینه کند از شدّت درد چنان نعره زدم که بی اختیار دستم را رها
کرد و یکی، دو قدم رفت عقب. بالاخره به هر زحمتی بود دستم را معاینه کرد و
گفت: - جناب شیخ! انگشت شما بدجوری چرکین شده است و باید همین الان آن را
قطع کنیم، در غیر این صورت اگر بماند به فردا، ناچار خواهیم شد دستِ شما را
از مچ قطع نماییم. با شنیدن این حرف ها، یکباره دستم را پس کشیدم و گفتم: -
چی؟! انگشتم را قطع کنید؟! آن هم به خاطر یک دانه ی چرکی؟! نه، نه! لازم
نکرده … این حرفها را گفتم و با عصبانیت از مطب دکتر زدم بیرون. امّا تا
فردا صبح به جز ناله و فریاد، کاری نداشتم و لحظه ای خواب به چشمانم نیامد.
از این که نگذاشته بودم انگشتم را قطع کنند بدجوری
[صفحه 133]
پشیمان
شده بودم و ثانیه شماری میکردم که کِی صبح شود تا برای قطع کردن انگشت
برویم مریضخانه. این بار وقتی دکتر، دستم را معاینه کرد گفت: - همانطور که
دیروز گفتم، امروز باید دست شما از مچ قطع شود و اگر بروید و فردا بیایید،
چرکِ دست به بالا سرایت کرده و ناچار خواهیم شد آن را از کتف قطع کنیم و
اگر بازهم تعلّل کنید، چرک به قلب سرایت کرده و شما را خواهد کشت. من به
قطع انگشت راضی شده بودم ولی به قطع دست از مچ هرگز! این بود که باز هم مثل
روز قبل با حالت قهر از مطب دکتر زدم بیرون. امّا همانطور که دکتر جرّاح
مسیحی پیش بینی کرده بود، فردا به قطع دست از مچ راضی شدم ولی دیگر خیلی
دیر شده بود و باید دست از کتف قطع میشد. درد شدید و غیر قابل تحمّل، تا
عمق استخوان هایم دویده بود و چاره ای جز قبول نداشتم. رو کردم به دکتر و
گفتم: - من حرفی ندارم که دستم از کتف قطع شود ولی اگر ممکن است دو، سه
ساعتی به من مهلت بدهید. - دو، سه ساعت اشکال ندارد ولی به فردا نیفتد که
خطرناک است. و در حالی که از شدت درد، خیس عرق بودم و به زحمت میتوانستم
حرف بزنم رو کردم به همراهانم و گفتم: - میترسم نتوانم از زیرِ عمل زنده
بیرون بیایم، مرا به حرم امام رضا علیه السّلام ببرید تا یک بارِ دیگر آقا
را زیارت کنم.
[صفحه 134]
وقتی
کسی از نزدیکی ام رد میشد - بی آنکه به من برخورد کند - دادَم به آسمان
بلند میشد. این بود که مرا در گوشه ی خلوتی از حرم جای دادند و خودشان به
سمت ضریح رفتند. با چشمانی اشکبار و دلی پُر خون و گلویی بغض گرفته، رو
کردم به سوی ضریح و عرض کردم: - آقا! من این همه راه را از نجف تا به اینجا
به عشق زیارت شما آمده ام و در اینجا غریبم. مردم، مریض به پا بوستان
میآیند و سالم برمی گردند آن وقت آیا شما رضایت میدهید که من سالم به پا
بوست آمده باشم و با دستِ از کتف قطع شده برگردم خدمت جدّتان امیرالمومنین
علیه السّلام در نجف؟! من شما را به عنوان «امامِ رئوف» میشناسم. آقا، بیا
و مرا پیش این جرّاج مسیحی، سرافکنده نکن. تو را به جان جوادت … همین طور
که داشتم با آقا، راز و نیاز میکردم که درد، زور آورد و بی هوشم کرد. نوری
از ضریح زد بیرون و به شکل یک آقا در آمد که یوسف در برابر زیبایی،
درخشندگی، جلال و جبروتش، لُنگ میانداخت. دوست داشتم در برابرش از جا بلند
شوم، دستش را ببوسم و خودم را به روی پاهایش بیندازم. ولی از ترس درد،
جرأت نکردم. امّا آقا با آن بزرگواری و تواضعِ بی مثالش، آمد به سراغم و
[صفحه 135]
گرفت
کنارم نشست. همان طور که نشسته بودم کمی خودم را جمع و جور کردم.آقا
پرسید: - آقا شیخ محمّد حسین! چه شده است؟ - آقا! خودتان که ملاحظه
میفرمایید و بهتر از هر کسی میدانید که وضع من چگونه است و از دست این
دستم چه میکشم … حرفم که به اینجا رسید آقا دست مبارکش را کشید روی دستم.
از کتفم شروع کرد و از سر انگشتانم دستش را عبور داد. اوّلش ترسیدم که
«نکند دستش که به دستم بخورد از شدّت درد، دادَم برود هوا.» امّا نتوانستم
دستم را پس بکشم. از هر جا که دستِ آقا عبور میکرد، درد هم به همراهش
میگذاشت و میرفت! دیگر هیچ دردی حس نمیکردم. تا خواستم از آقا تشکر کنم و
دست و پایش را بوسه باران نمایم، به هوش آمدم؛ - نکند این تنها یک رؤیای
شیرین بوده و هنوز دستم خوب نشده باشد. ای کاش از این خواب خوش بیدار
نمیشدم و دوباره درد به سراغم نمیآمد. امّا انگار که راستی، راستی از درد
خبری نیست. نکند واقعا آقا شفایم داده باشد! بهتر است امتحان کنم … با
احتیاط و همراه با شکّ و تردید، خیلی آهسته، با انگشت سبّابه ی دست دیگرم،
تلنگری به دست چرکینم زدم. امّا دردی احساس نکردم. محکم تر زدم، فشارش دادم
و حتّی بالا و پایینش کردم، امّا از درد خبری نبود. خواستم از فرط شادی
داد بزنم، جیغ بکشم! امّا با دستم جلوی دهانم را گرفتم تا کسی متوجّه شفا
یافتنم نشود و الّا
[صفحه 136]
لباسی
به تنم نمیماند و مردم تا لباس های زیرم را هم به قصد تبرّک، تکّه پاره
میکردند. کم کم سر و کلّه ی همراهانم پیدا شد و من اصلاً به روی خودم
نیاوردم که شفا یافته ام … دکتر جرّاج مسیحی، رو به من کرد و پرسید: - برای
قطع دست، آمادگی داری؟ - بله آقای دکتر. من آماده ام. - خُب، دستت را بده
ببینم در چه حال است. و من دستم را بردم جلو، بی آن که آخ و اوخی بکنم.
دکتر و همراهانم که میدیدند من ناله نمیکنم نگاهی به یکدیگر کردند،
ابروان شان را بالا انداختند و لبانشان را وَرچیدند و چیزی نگفتند! دکتر،
خیلی با احتیاط،آستین پیراهن مرا بالا زد و در همان حال به چهره ی من نگاه
میکرد. وقتی آثار درد کشیدن را در چهره ام ندید، با دقّت به دستم خیره شد و
لحظه ای بعد، انگار که مطلب مهمّی را کشف کرده باشد، در چشمانم خیره شد و
لبخند زنان گفت: - میگویم چرا ناله نمیکنی؟ عجب روحیه ی خوبی داری که در
این وضعیّت داری با من شوخی میکنی! این دستت را نه، آن دست
[صفحه 137]
دیگرت
را که پر از چرک است و سیاه شده و باید قطع شود بیاور جلو. و من بی آن که
کلمه ای بر زبان آورم، دست هایم را عوض کردم دکتر جرّاح، این بار هم با
احتیاط آستین مرا بالا زد و در چشمانِ من خیره شد. امّا وقتی اثری از احساس
درد در من ندید با دقّت دستم را مورد معاینه قرار داد و یکباره، در حالی
که چشمانش گِرد شده بود، گفت: - خدای من! چه میبینم؟! امّا انگار که به
چشمان خود اعتماد نداشته باشد چندین بارِ دیگر این دست و آن دستم را مورد
معاینه ی دقیق قرار داد و ناگاه فریاد زد: - این معجزه ی حضرت مسیح علیه
السّلام است … این معجزه ی حضرت مسیح علیه السّلام است. حضرت مسیح علیه
السّلام شما را شفا داده است … در حالی که همراهانم، مات و مبهوت به یکدیگر
نگاه میکردند من لب به سخن گشودم: - این معجزه ی حضرت مسیح علیه السّلام
نیست. این معجزه ی استاد حضرت مسیح علیه السّلام است. - استاد حضرت مسیح
علیه السّلام؟! استاد حضرت مسیح علیه السّلام دیگر کیست؟! - امام رضا علیه
السّلام. بله، این آقای بزرگوار پس از مرگ هم بیماران لاعلاج را شفا
میدهد. او استاد حضرت مسیح علیه السّلام است … سخنان من که به اینجا رسید،
همراهانم ریختند بر سرم و دستِ شفا یافته ام را غرق بوسه کردند.
[صفحه 138]
وقتی
داستان نحوه ی شفا یافتنم را برای جرّاج مسیحی تعریف کردم، پرسید: - جناب
شیخ! ممکن است مرا راهنمایی بفرمایید که چگونه میتوانم مسلمان شوم؟
[صفحه 139]