مقرری گوشت . کرامات امام حسین

مرحوم فاضل نبیل وثقه جلیل آخوند ملا علی محمد طالقانی رضوان اللّه تعالی علیه از یکی از طلابی که ساکن صحن مطهر حایر
آقا ابی عبداللّه الحسین ع بود نقل می فرمود : یک روزی از روزهائی که در حجره صحن بودیم و درس می خواندیم و در اوئل
دوران طلبگیم بود امر معاش بر من تنگ شد بقدری که تمکن بر خرید قدری گوشت که یک شب بپزم و صرف کنم نداشتم و
بوی گوشت که از همسایه هم حجره ایم که غذا می پخت بر مشامم می رسید بدنم می لرزید ، یک روز به این فکر افتادم که
کبوترهای زیاد به صحن و حجره می آیند و اینها هم که صاحب و مالکی ندارند زیرا از صحراها می آیند و صید کردن حیوان
صحرائی هم جایز است . چطور است ، ما از این کبوترها بجای گوشت استفاده کنیم و دلی از عزا در آوریم پس تصمیم گرفتم
کبوترها را صید کنم ، ریسمانی به در حجره بستم و کبوتری به عادت سابقشان وارد حجره شد و من ریسمان را کشیدم در بسته شد
و کبوتر را گرفتم سر آن را بریدم و پرهایش را کنده و او کبوتر را زیر ظرفی گذاشتم . که بعد آن را بپزم و بخورم نزدیکیهای ظهر
بود گفتم باخیال راحت یک خواب قیلوله کنم و بعد آن را پخته و بخورم با همین خیال به خواب رفتم یک وقت در عالم رؤ یا
دیدم آقا حضرت ابی عبداللّه الحسین ع وارد حجره شد و با حالت خشم آلود و غضبناک به من نگاه می کند ، فرمود : چرا کبوتر را
گرفتی و کُشتی ؟ ! یعنی این کبوترها هم در پناه من و من صاحبان آنها هستم من از کار زشتی که کرده بودم از خجالت سرم را زیر
انداختم و حرفی نزدم ، دوباره حضرت فرمود مگر باتو نیستم چرا کبوتر را گرفتی کشتی ؟ ! من باز سکوت کردم . حضرت فرمود :
دلت گوشت می خواست که این کار را کردی ؟ دیگر این کار را مکن من روزی یک وُقیه گوشت به تو می دهم . من از خواب
بیدار شدم در حالیکه از زیادی خجالت لرزان و هراسان و از عمل خود نادم و پشیمان بودم ، پس برخواستم وضوگرفتم و به حرم
مقدس آقا حضرت ابی عبداللّه الحسین سیدالشهدا ع رفتم ، و فریضه ظهرین را بعد از زیارت ادا کردم و از عمل خود توبه نمودم
بعد به اراده حرم شریف حضرت عباس ع از حرم خارج شدم از بازار که می رفتم عبورم به دکان قصابی افتاده تا از در دکان قصابی
گذشتم ناگهان قصاب مرا صدا زد اول اعتنائی نکردم دوباره صدا زد گفتم : بله آقا بفرمائید با بنده کاری داشتید . گفت بیا گوشت
بگیر گفتم نمی خواهم گفت چرا ؟ گفتم پول ندارم گفت از تو پول نمی خواهم گوشت را در ترازو گذاشت و وزن کرد و گفت
از امروز به بعد روزی یک وُقیه گوشت پیش من داری می توانی بیایی ببری و چند بار تاکید کرد . گوشت را گرفته آوردم حجره
پختم و یکی از همسایگان حجره را هم دعوت نمودم و باهم خوردیم و بعد از من سؤ ال کرد از کجا آوردی به او گفتم یک نفر
روزی یک وقیه گوشت قرار داده و که به من بدهد و آن هم برای من زیاد است . گفت : ما که باهم همسایه هستیم گوشت از تو و
سایر چیزها مثل نان و مخلفات دیگر پای من و باهم سر یک سفره می نشینیم . گفتم مانعی ندارد و تا مدتها زندگی ما بر این منوال
می چرخید و کم کم قضیّه گوشت را همه دوستان و آشنایان فهمیدند و من هم هوای مسافرت به ایران بسرم افتاد با خود گفتم که
مقرری گوشت خود را تا یکسال بفروشم و پولش را خرج راه کنم . رفتم یکی از طلبه ها را پیدا کردم و مقرری گوشت را به او
فروختم که سیصدوشصت وقیه گوشت که نود حقه کربلا می شد و هر حقه پنج چارک من تبریز می شد که مجموع آن یکصد و
دوازده من تبریزی و نصف من می شود فروختم به قیمت معین و معلوم پس آن طلبه را در مغازه آن قصاب بردم و به او گفتم : آن
یک وقیه گوشت مقرری را تا مدت یکسال به این مرد بده . قصاب تا این حرف را از من شنید خندید و گفت آنکس که مرا امر به
این کار کرده بود منع نمود . تا این حرف را شنیدم آه سردی از دل پر درد کشیده و برگشتم . چون شب شد مهموم و متفکر
خوابیدم مولای خود آقا حضرت سید الشهداء ع را در خواب دیدم که به من نظر می کنند و فرمود خیال رفتن به ایران را داری ؟ از
خجالت حرفی نزدم و سرم را زیر انداختم سپس فرمود خوب خوددانی اگر خواستی بمانی اینجا نان و ماستی پیدا می شود ، این را
( فرمود و از خواب بیدار شدم و از عمل خود نادم و پشیمان شدم که چرا دست خود را از خوان و عطای آن بزرگوار بریدم . ( 4
بهتر زنوکری تو نبود سعادتی برتر ز دوستی تو نبود عیادتی ازجان و دل غلامی توکردم اختیار باکسی مرا به غیرتو نبود ارادتی شاها
اگر مرا نپذیری به نوکری نبود مرا دگر به جهان هیچ حاجتی باشم مریض وصل تو در بستر وصال آیا شود زمن بنمایی عیادتی ؟ من

دامنت رهانکنم تا بروز حشر باشد مرا بسوی تو چشم شفاعتی خواهم به وقت مرگ به فریادمن رسی آسان کنی تومشکل من با
اشارتی


http://yari.loxblog.com

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد