► o▌  توسل به  امام رضا علیه السلام▌ o ◄
► o▌  توسل به  امام رضا علیه السلام▌ o ◄

► o▌ توسل به امام رضا علیه السلام▌ o ◄

وب مذهبی

دید و بازدید


دید و بازدید

ناقل: آیه اللّه العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی قدّس سرُّه [24].
شب اوّلِ قبر آیه الله شیخ مرتضی حائری قدّس سرُّه، برایش نماز لیله الدّفن خَواندم. همان نمازی که در بین مردم به نماز وحشت معروف است. بعدش هم یک سوره ی یاسین قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هدیه نمودم. چند شب بعد او را در عالَمِ خواب دیدم. حواسم بود که از دنیا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آنطرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟! پرسیدم: - آقای حائری، اوضاع تان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می‌آمد، رفت توی فکر، 1-
[صفحه 140]
و پس از چند لحظه، انگار که از گذشته ای دور صحبت کند شروع کرد به تعریف نمودن: … وقتی از خیلی مراحل گذشتیم، همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سَبُکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. دُرُست مثل این که لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل می‌دیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشه ای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی می‌آید. صداهایی رعب آور و وحشت افزا! صداهایی نا مأنوس که موهایم را بر بدنم راست می‌کرد. به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشییع و تدفین کرده بودند خبری نبود. بیابانی بود بَرَهوت با افقی بی انتها و فضایی سرد و سنگین. و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک می‌شدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشی که زبانه می‌کشید و مانع از آن می‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف می‌زدند و مرا به یکدیگر نشان می‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم جیغ بزنم ولی صدایم در نمی‌آمد. تنها دهانم باز و بسته می‌شد و داشت نَفَسَم بند می‌آمد. بد جوری احساس بی کسی و غربت کردم: - خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم …
[صفحه 141]
همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجّه صدایی از پشت سرم شدم. صدایی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من می‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزدیکتر می‌شد آن دو نفر آتشین عقب تر و عقب تر می‌رفتند تا این که بالاخره ناپدید گشتند. نَفَسِ راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم.آقایی را دیدم از جنس نور. نوری چشم نواز و آرامش بخش. ابّهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم و تشکّری بنمایم. امّا خودِ آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید: -آقای حائری! ترسیدی؟ من هم به حرف آمدم که: - بله آقا ترسیدم،آن هم چه ترسی! هرگز در تمام عمرم تا به این حد نترسیده بودم. اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره تَرَک می‌شدم و خدا می‌داند چه بلایی بر سر من می‌آوردند. بعد به خودم جرأت بیشتر دادم و پرسیدم: - راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید. و آقا که لبخند بر لب داشته و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می‌نگریستند فرمودند: - من علی بن موسی الرّضا هستم. آقای حائری! شما 38 مرتبه به زیارت من آمدید، من هم 38 مرتبه به بازدیدت خواهم آمد. این اوّلین مرتبه اش بود.
[صفحه 142]
37 بار دیگر هم خواهم آمد …